˙·˙•☁☂هیســ ـ ـ ـ ــ ☂☁•˙·˙



 

مسافر کوچولوی ما ۳ ماهه شده !

روزای اول وحشتناک بود، غیر قابل توصیف .

لابلای درد، بیخوابی، خستگی، کلافگی ، عصبانیت و گرسنگی حتی( !) تو بغل گرفتنش مسکن بود برام 

عجیبه این مادری! خدا به ادم توان مضاعف میده.

برا تحمل گریه های وقت و بی وقتش ، عوض کردنهای وقت و بی وقتش، شیر دادن های وقت و بی وقتش، از خواب پریدن های وقت و بی وقتش، عجیبه این مادری!

 

خدا به آدم عشق مضاعف میده! 

دلت ضعف میره، برا انگشتای کوچولو، چشم و ابرو، دهن دماغ کوچولو!لباسای کوچولو که بوی شیر میده! نگاهای بدون کنترلش وقتی چشاش لوچ میشه!! لبخند و هق هق الکی تو خواب! بوی لای گردنش! حتی تحمل بوی پی پی موقع عوض کردنش ! باور کنید عجیبه، عجیب و غریبه این مادری!

 

احساسی رو تجربه میکنی که تا الان به احد الناسی نداشتی و قطعا نخواهی داشت !

 

حسین زیبای خوش اخلاق من ، برات بمونم مادر :) ❤

 



در یکی از دیدارها با مقام معظم رهبری، دانشجویی پلاکی به گردن انداخته بود

پلاک گردنش را به آقا داد تا تبرکش کنند

حضرت آقا بعد از دیدن پلاک، آن را گرفتند و بوسیدند

به نظر شما روی پلاک چه چیزی نوشته شده بود؟




پلاکی که رویش حک شده‌بود: افسر جوان جنگ نرم

ادامه مطلب

.
دانشجوبود.دنبال عشق و حال،
خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،
تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم.
قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه.

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت.
بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،
آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن.
من چندبار خواستم سلام بگم.منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن.
امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن.
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن.
یه لحظه تو دلم گفتم:
""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه.
تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره.!!!
تو که خودت میدونی چقدر گند زدی.!!!
""خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم.
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،
کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،
مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،
از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،
چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،
اما به هرحال قبول کردن.

اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،
تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن
""حمیدحمید.حاج آقا باشماست""

نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر.
آهسته در گوشم گفتن.:
""یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی."""


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نرگس نویس همه چیز درباره سفر مرکز تلفن voip son of man stretch ceiling ALIAMIR 21 گروه توانمندسازی روان‌شناختی بانوان سالن زیبایی نازلین گرفتگی های زندگی رو باز کن دانلود رایگان سریال و فیلم